جدول جو
جدول جو

معنی شیخ نور - جستجوی لغت در جدول جو

شیخ نور
(شَ)
نام محلی کنار لنگرود و لاهیجان میان دیوشل و لاهیجان در 549400 گزی تهران. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(وَ)
با ریشه بسیار. بزرگ بیخ. راسی. راسیه. اصیل کلان بیخ. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). دارای چندین ریشه. (ناظم الاطباء) : درختی هر کدام بیخ آورتر و راسخ تر به ساعتی قلع توان کرد. (سندبادنامه ص 119). از غزارت و غلبۀ آن سنگ گران بگرداند و درخت بیخ آور بکند. (ترجمه تاریخ یمینی).
- کوه بیخ آور، جبلی راسخ. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
، عشقه و لبلاب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ مَ دَ / دِ)
کثیرالاغصان. پرشاخ. متدوح. متدوحه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(طَ / طِ فِ)
رنگهای حاصل از تجزیۀ نور بوسیلۀ بلور یا منشور
لغت نامه دهخدا
قریه ای است درپنج فرسخی حومه شمالی شیراز. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ پَ)
کوه نورد. طی کننده و پیمایندۀ شخ. دامنه پیما:
هرکجا طیاره ای که پاره ای
شخ نوردی که کنی وادی جهی.
منوچهری.
رام زین و خوش عنان و کش خرام و تیزگام
شخ نورد و راهجوی و سیل بر و کوهکن.
منوچهری.
شخ نوردی که چو آتش بود اندر حمله
همچنان برق مجال و به روش بادمجاز.
منوچهری.
ابرسیر و بادگرد و رعدبانگ و برق جه
کوه کوب و سیل بر و شخ نورد و راه جوی.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(نَ)
شیخ نجم، یا شیخ نجم الدین. از شاعران قرن نهم هجری و اهل ساوه است. امیر علیشیر مؤلف مجالس النفایس این ابیات را از او نقل کرده است:
به شوخی میخورد خون دل من چشم خونخواری
بلائی، فتنه جوئی، آفتی، شوخی، ستمکاری.
دارم بتی که غیر جفا نیست کار او
من بهر او هلاکم و اغیار یار او.
منمای چو آئینه رخ خود همه کس را
بشنو سخن من که اثرهاست نفس را.
رجوع به مجالس النفایس ص 119 و ص 295 شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
شیخ محمد مفید بن محمد نبی بن محمد کاظم. تولد داور در سنۀ1251 هجری قمری بوده است و وفات او در سنه 1325 در هفتاد سالگی درشیراز و در قبرستان درسلم (باب سلم) واقع در جنوبی شیراز مدفون شده است
لغت نامه دهخدا
(شَ نَ)
دهی دو فرسخ میانۀ جنوب و مشرق قیر است بفارس. (از فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: بی + نور، بی فروغ، (آنندراج)، بدون روشنی، (ناظم الاطباء)، که نور ندارد:
بسوزد بدوزد دل و دست دانا
به بی خیر خارش به بی نور نارش،
ناصرخسرو،
این تیره و بی نور تن امروز بجانست
آراسته چون باغ به نیسان و به آذار،
ناصرخسرو،
خمیده گشت وسست شد آن قامت چو سرو
بی نور ماند و در شب شد آن طلعت هژیر،
ناصرخسرو،
شمس بی نور و خواجۀ بی اصل
چند از این دفع گرم و وعده سرد،
انوری،
شب ندیدی رنگ کان بی نوربود
رنگ چبود مهرۀ کور و کبود،
مولوی،
- بی نور کردن، نور بردن، محو روشنایی کردن، فرونشاندن چراغ و خاموش کردن، (ناظم الاطباء)،
، نابینا و کور، (ناظم الاطباء)، (در تداول فارسی زبانان از عامه) که کاری از دستش برنیاید، که کمک بکسان و دوستان نکند یا نتواند، که فائدتی هیچگاه بر وجود او مترتب نبود، که بر کسان و آشنایان هیچ نوع ثمری نبخشد، (یادداشت مؤلف)، بی مصرف و بی عرضه، (فرهنگ عامیانۀ جمالزاده)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
صاحب ریشه قوی. بیخ آور. (یادداشت بخط مؤلف). ریشه دار. که بیخ محکم و فراوان دارد. رجوع به بیخ آور شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
باسرو. شاخدار، پرشاخه
لغت نامه دهخدا
(شَ لَ)
دهی از دهستان کاغذکنان بخش کاغذکنان شهرستان خلخال است و 148 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شیر خور
تصویر شیر خور
بچه ای که هنوز شیر خورد شیر خواره شیر خور
فرهنگ لغت هوشیار
تار، تاریک، تیره، کدر
متضاد: روشن، منور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نام قسمتی از زمینهای کشاورزی دشت سر آمل
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی نان، غذایی با شیر ولرم و نان و شکر
فرهنگ گویش مازندرانی
بی جان، صاف روشن (در قائم شهر)
فرهنگ گویش مازندرانی
نام مرتعی در منطقه ی آمل
فرهنگ گویش مازندرانی
دختر دم بخت
فرهنگ گویش مازندرانی